به گزارش سرویس وبگردی خبرگزاری صدا و سیما،حضرت زینب درپاسخ به ابن زیاد که با اشاره به سربریده امام حسین گفت دیدی خدا با خاندانت چه کرد ؟ فرمود: چیزی جز زیبایی ندیدم.
روز سیزده محرم و افشاگری حضرت زینب (س)
روز سیزدهم محرم حضرت زینب سلامالله علیها چهره واقعی ابن زیاد را به همه مردم نشان داده و حقایق مهمی را درباره واقعه عاشورا در جمع مردم عنوان فرمودند.
سپس کاروان آن حضرت در زندان کوفه به اسارت گرفته شدند.
اما یاران حقیقی حضرت سیدالشهدا علیه السلام در آن شرایط ساکت ننشستند. ازجمله عبدالله بن عفیف که سالها قبل در جریان جنگ صفین نابینا شده و توفیق همراهی با امام حسین علیه السلام در عاشورا را از دست داده بود، در برابر ابن زیاد ایستاده و او را یکی از با بدترین القابش یعنی «پسر مرجانه» خطاب کرد تا اینکه توسط آن ملعون به شهادت رسید و به این ترتیب توانست نام خود را در زمره شهیدان در راه امام حسین علیه السلام ثبت کند.
شرح وقایع روز سیزدهم محرم
*اسیران کربلا در مجلس پسر مرجانه
اسیران کربلا به همراه سر مبارک شهدای خود در روز دوازدهم محرم در کوچههای کوفه گردانده شده بودند. عبیدالله بن زیاد که به دلیل بدکاری و فساد مادرش به پسر مرجانه هم مشهور بود، در روز سیزدهم دستور داد تا خانواده اهل بیت علیهم السلام را که در کربلا بهعنوان اسیر گرفته بود، در کاخ او حاضر کنند.
سپس دستور داد در مقابل چشم آن بزرگان، سر مقدس حضرت سیدالشهدا علیه السلام را مقابلش بگذارند تا ابزاری برای نشان دادن قدرت موهومی خودش داشته باشد.
وقتی اسیران کربلا که در رأس آنها امام سجاد علیه السلام و حضرت زینب کبری سلامالله علیها حضور داشتند، با دستهایی که با طناب بسته شده بود وارد دارالاماره عبیدالله شدند، سر مبارک امام حسن علیه السلام را در داخل تشتی پیش روی آن ملعون مشاهده کردند.
مأموران و عوامل عبیدالله بن زیاد، آن بزرگان را در مقابل خبیثترین انسان تاریخ ایستاده نگه داشتند و خودشان در حال به تماشای رفتارهای وقیحانه آن روز پسر مرجانه بودند.
آن روز پسر مرجانه نسبت به آن خاندان نورانی و سر مقدس حضرت سیدالشهدا علیه السلام جسارت میکرد که با سخنان عالمانه و سخت حضرت زینب سلامالله علیها مواجه شد.
"ما رأیت الا جمیلا"
حضرت زینب سلامالله علیها در جمع زنان وارد مجلس عبیدالله بن زیاد شده و وقتی نشستند، زنان و کودکان گرد آن حضرت را گرفتند، در حالی که آن بانوی مکرم همچون مادر گرامی خود، در حجاب بوده و روی خود را از هر دیده ناپاک برگردانده بودند.
ابن زیاد ملعون که متوجه رویگردانی حضرت شده بود، اما ایشان را نمیشناخت، سؤال کرد: «این زن کیست که خود را کنار کشیده و دیگر زنان دورش جمع شدهاند؟» حضرت زینب سلامالله علیها جواب او را ندادند. عبیدالله دوباره سؤال کرد و یکی از کنیزانش که عقیله عرب و استاد قرآن زنان را میشناخت، جواب داد: «او زینب سلامالله علیها دختر پیغمبر اسلام صلواتاللهعلیه است.»
ابن زیاد گستاخانه خطاب به حضرت زینب سلامالله علیها گفت: «ستایش خدا را که شما خانواده را رسوا کرده و کشت و نشان داد که آنچه میگفتید، دروغی بیش نبود!» حضرت جواب دادند: «ستایش خدا را که ما را به واسطه پیغمبر خود که از خاندان ماست، گرامی داشت و از پلیدی پاک گرداند.
جز فاسق رسوا نمیشود و جز بدکار، دروغ نمیگوید، و بدکار ما نیستیم بلکه دیگراناند (یعنی تو و پیروانت هستید) و ستایش مخصوص خداست.»
عبیدالله گفت: «دیدی خدا با خاندانت چه کرد؟!»
حضرت زینب سلامالله علیها بهخوبی و با شجاعت تمام فرمودند: «ما رأیت الا جمیلا؛ جز زیبایی ندیدم. آنها کسانی بودند که خدا مقدر فرموده بود کشته شوند و آنها نیز اطاعت کرده و به سوی آرامگاه خود شتافتند و به زودی خدا تو و آنها را با هم روبهرو میکند و آنها از تو، به درگاهی خدای تعالی شکایت و دادخواهی خواهند کرد. اینک نگاه کن که آن روز چه کسی پیروز خواهد شد. مادرت به عزایت بنشیندای پسر مرجانه!»
عبیدالله با شنیدن لقبش و نسبتش با مادر بدکارهاش ترسید و خواست قصد جان حضرت زینب سلامالله علیها را کند که یکی از مأمورانش او را از این کار نهی کرد.
پس با عصبانیت و خشم گفت: «خدا دلم را با کشته شدن برادر نافرمانت حسین علیه السلام و خاندان و لشکر سرکش او شفا داد.»
حضرت سلامالله علیها فرمودند: «به خدا قسم بزرگ ما را کشتی، نهال ما را قطع کردی و ریشه من را درآوردی. اگر این کار مایه شفای توست، همانا شفا یافتهای.»
ابن زیاد که جوابی در برابر سخنان گهربار و شجاعانه حضرت زینب سلامالله علیها نداشت، با حالتی خشمگین دوباره گستاخی کرد و ضعف ابدی خود در مقابل خاندان امام علی علیه السلام را نشان داد و گفت: «این هم مثل پدرش علی علیه السلام سخنپرداز است. به جان خودم پدرت هم شاعر بود و سخن به سجع میگفت.» حضرت زینب سلامالله علیها فرمودند: «زن داغدار کجا و سجع گفتن کجا!»
وارد شدن اسیران کربلا به زندان کوفه
پسر مرجانه بعد از اینکه در برابر حضرت زینب سلامالله علیها به لکنت زبان افتاده و پرده از جنایت و وقاحت بزرگ خود برداشتهشده میدید، آن بزرگان را راهی زندان کرد. به این ترتیب اسیران کربلا به مدت حدود هفت شبانهروز در زندان کوفه اسیر بودند.
انتشار خبر شهادت امام حسین علیه السلام در شام و مدینه
سرزمینهای اسلامی در سال ۶۱ هجری تحت قدرت ملعونترین چهره تاریخ یعنی یزید بن معاویه قرار داشت. عبیدالله بن زیاد که از سوی یزید حاکم کوفه شده و مأموریت خود در به شهادت رساندن امام حسین علیه السلام و اسیر کردن خانواده آن حضرت را انجام داده بود، در روز سیزدهم محرم به شام و مدینه نامههایی فرستاد.
به این ترتیب در آن روز خبر شهادت حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام در آن سرزمینها منتشر شد.
شهادت عبدالله بن عفیف در روز سیزدهم محرم
«عبدالله بن عفیف ازدی» یکی از اصحاب بزرگوار امیرمؤمنان علی (ع) بود که در جنگهای جمل و صفین در رکاب آن حضرت جنگید و دو چشم خویش را از دست داد و از آن پس، مدام به عبادت مشغول بود.
او در سیزدهم محرّم الحرام سال ۶۱ ق به دستور عبیدالله بن زیاد به شهادت رسید.
جریان شهادت عبدالله بن عفیف چنین بود: او در مسجد کوفه حاضر بود و سخنان عبیدالله بن زیاد را گوش میکرد. آن گاه که ابن زیاد گفت: «حمد خدایی را که حق و اهل حق و حقیقت را پیروز کرد و یزید و پیروانش را نصرت داد و کذّاب پسر کذّاب را بکشت!»
او با تمام شجاعت و دلیری از جا برخاست و گفت:ای پسر مرجانه! دروغگو پسر دروغگو، تو و پدر توست و آن کسی است که تو را به این مقام منصوب کرد و پدر او (معاویه) است.
ای دشمن خدا! آیا فرزندان پیامبران را میکشید و آن گاه بر منبر مسلمانان، این گونه (وقیحانه) سخن میگویی! عبیدالله بن زیاد که انتظار چنین پیش آمدی را نداشت با شدت عصبانیت فریاد زد: گوینده این سخنان کیست؟ ابن عفیف پاسخ داد: منمای دشمن خدا! آیا خاندان پاکی را که خداوند آنها را از هر نوع آلودگی پیراسته، میکشی و میپنداری مسلمانی؟! واغَوْثاه! کجایند فرزندان مهاجر و انصار که از تو و از آن طغیانگر (یزید)، نفرین شده فرزند نفرین شده، توسط پیامبر خدا انتقام بگیرند!
ابن زیاد با این پاسخ چنان خشمگین شد که رگهای گردنش برآمد و گفت: او را به نزدم آورید!
مأموران از هر سو هجوم آوردند تا وی را دستگیر کنند که بزرگان قبیله أزد که پسرعموهای او بودند، برخاستند و او را از دست مأموران رها ساختند و از مسجد بیرون بردند و به منزلش رساندند.
ابن زیاد گفت: بروید و این نابینای قبیله أزد را دستگیر کنید و به نزد من بیاورید.
قبیله أزد که از ماجرا باخبر شدند همراه با قبایلی از یمنیها اجتماع کردند و مانع دستگیری عبداللَّه بن عفیف گردیدند. از سوی دیگر، هنگامی که خبر این اجتماع به ابن زیاد رسید، قبایل مُضَر را جمع کرد و محمدبن اشعث را فرمانده آنها قرار داد و آنها را روانه جنگ با آن جمعیت کرد.
میان آن دو گروه درگیری شدیدی رخ داد، تا آنجا که جمعی در این میان کشته شدند و یاران ابن زیاد به منزل عبداللَّه بن عفیف رسیدند و در را شکستند و به خانه هجوم آوردند.
دختر ابن عفیف پدر را در جریان قرار داد؛ عبداللَّه بن عفیف به دخترش گفت: دخترم مترس، شمشیرم را به من بده.
دختر نیز شمشیر را به دست پدر داد و پدر از خودش دفاع میکرد و این اشعار را میخواند: «من پسر صاحب فضیلت و پاک سرشت عفیفم؛ عفیف پدرم و او پسر امّ عامر است. چه بسیار از افراد شما را چه آنان که زره بر تن داشتند و پابرهنه بودند و پهلوانان شما را با حمله برق آسا به خاک افکندم».
دختر- که شجاعت پدر را دید- گفت: پدرجان! کاش من مرد بودم و در کنار تو با این مردم فاجر و قاتلان خاندان عترت طاهرین میجنگیدم.
سرانجام، دشمنان از هر سو وی را محاصره کردند و او نیز جانانه از خود دفاع میکرد و کسی نمیتوانست بر او دست یابد. از هر سو که حمله میکردند دخترش وی را راهنمایی میکرد و فریاد میزد که از فلان سمت میآیند (و او نیز به همان سمت شمشیر میکشید) تا آنکه حلقه محاصره را تنگتر کردند و به او نزدیک شدند.
دخترش فریاد زد: واذُلّاه! پدرم را احاطه کرده اند و او یاوری ندارد.
عبداللَّه بن عفیف شمشیر را میچرخاند و میگفت: سوگند میخورم که اگر چشمم بینا بود، راه آمد و شد بر شما تنگ میشد.
به هر حال، وی را دستگیر کردند و به نزد ابن زیاد آوردند؛ ابن زیاد تا وی را دید گفت: خدای را سپاس که تو را خوار کرد.
ابن عفیف پاسخ داد:ای دشمن خدا، چگونه مرا خوار کرد، به خدا سوگند اگر چشم داشتم شما را آسوده نمیگذاشتم.
ابن زیاد پرسید: نظرت درباره عثمان بن عفان (خلیفه سوم) چیست؟
پاسخ داد:ای پسر مرجانه! - و او را دشنام داد- عثمان چه ربطی به تو دارد، بد کرده باشد یا خوب؛ اصلاح کرده باشد یا افساد؛ خداوند، ولی مردم است و میان مردم و عثمان به عدل و حق داوری خواهد کرد. ولی از من درباره خودت و پدرت و از یزید و پدرش بپرس (تا پاسخ دهم).
ابن زیاد (که درمانده شده بود) گفت: به خدا قسم از تو چیزی نمیپرسم تا مرگ را با تلخی تمام بچشی.
عبداللَّه بن عفیف (که گویا در انتظار آرزوی دیرینه اش بود) گفت: ستایش مخصوص خداوندی است که پروردگار جهانیان است، آگاه باش که پیش از آنکه مادرت تو را بزاید، از خداوند طلب میکردم که شهادت را روزیم فرماید و از خدا خواستم که شهادتم را به دست منفورترین مردم و مبغوضترین آنها در نزدش قرار دهد، ولی پس از آنکه نابینا شدم از دستیابی به آرزوی شهادت ناامید گردیدم. اکنون خدا را سپاس میگویم که بعد از آن ناامیدی به آرزویم رسیدم و خداوند اجابت دعای پیشین را با فضل و منّتش به من نشان داد.
ابن زیاد دستور داد گردنش را زدند و بدنش را در محله سبخه کوفه به دار آویختند.
منابع: تسنیم، حوزه